خیرهگی
- ۱ نظر
- ۱۹ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۴
دیشب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:
« دیگر
نه میگریزم
نه به فتح جهانهای متروک میروم »
از دیشب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرون..حالا راحت نفس میکشم. مثل زنجیری که به پام بوده و نمیتونستم راه برم..حالا میدَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده... حالا میرقصم
درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی که رو تنم گذاشته توجه نمیکنم.
و به طرز مسخرهای یعد از یک ماه امروز تونستم رو کارم تمرکز کنم، و به شکل بهتری رو خودم تمرکز کنم. انگار از ریل خارج شده بودم و حالا دوباره به خط برگشتم.
فردین خلعتبری توی صبح خلاق میگفت:
من موقع کار کردن آدم خوشحالی نیستم، از این خوشحال نبودنمم، ناراضی نیستم..
(هـعای که میفهمم چی میگه.. وای که میفهمم چی میگه)
{نویسنده در حالی که دستش بر پیشانیست و سرش را تکان میدهد..اشک میریزد و سپس کلهاش را به دری، تختهای چیزی میکوبد D: }