دیبـی

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای نوشته هایم در اینجا

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ب.ظ
نوشتن برای جایی که میدونی کسی ازش گذر نمیکنه احساس جالبیه.. هم نوشتنش، هم بارگذاریش (گزاری؟)، هم نتیجه ی نهایی رو در نهایت دیدنشون.
شبیه فریاد زدن تو بیابونه، یا جمع کردن برچسب برگردونایی که قرار نیس به کسی نشون بدی، دکور کردن خونه ای که کسی قرار نیس توش قدم بذاره، رنگ زدنِ اون دری که ازش عبور نمی کنه. واضح تر و اینترنت نشین تر بگم : رسیدن و سر و سامون دادن به خونه ای توی یه شهر بزرگ که هیچ خیابون و کوچه ای بهش نمیرسه. هیچ کس حتی تصادفی قرار نیس اون خونه رو ببینه. تنهاییِ غم انگیزی داره اما نه کاملا. یه ذره ش خوشه. کنار اون همه تنهایی، بخش زنده و زایای وجودت توش سیاله. صادقانه بگم: بخش زنده و زایای وجودت چاره ای نداره که تو همون اندک فضا بچرخه و زنده گی کنه و بزاد.
حالا میخوام به کلماتی که تو این مدت اینجا نوشتم بگم، میدونم قراره دیده نشین، گفته نشین، یه یاد نمونین (چی غم انگیزتر از این برای کلمات؟) اما من یه وقتایی هست که نمیخوام دیگه زنده بودن و زایا بودن رو. اونو هیچ. اما یه وقتایی هست میخوام اما یادم میره چجوریه. همه چی. میام رو به رو خودم میشینم میگم همه چی چجوری بود؟ کجای وجودم بود که می گشت دنبال جواب یه سوالایی که از اول تو وجودش بود؟ دغدغه های اون تیکه ام چه شکلی بود؟ اصن چی شد؟ کجا گذاشتمش؟
خب؟
کلمه ها و نوشته هام. عزیزکانم. شما در چنین موقعیت هایی خیلی سرسبزین، خیلی زایا یین، اونقدرا هم تنها نیستین.. دوستون دارم.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۹
  • نگار.ع

ذهنِ نیازمندِ ناتوان

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ب.ظ
عصری برداشتم روی مبل دراز کشیدم که فکر کنم به کتابی که خوانده بودمش چند لحظه پیش، به حرفایی که شنیدم چند لحظه پیش‌تَرَش، که خوابم برد. بگو ذهن من در بدترین حالت گردن و کمر، با دهانی احتمالا باز و یک دستی که آویزان مانده بود و بنا داشت وقتی بیدار شدم گزگز کند، برای خواب دیدن چه انتخاب کرد؟ پنجره! به‌خدا قسم که در آن حال و احوال خواب پنجره دیدم. پنجره های مربع و مستطیل با اندازه های مختلف، طوری نشسته بودند توی دیوار که بیشترین تعداد را داشته باشند. حالا بگو کنار آن دیوار که آن همه پنجره داشت ذهن من چه گذاشته بود؟ من را! من روی تختی با ملحفه‌ی سفید و تمیز نشسته بودم و چای میخوردم و به بیرون پنجره ها زل زده بودم.‌ ینی درواقع دو تا «من» بود. منی که معلق وار ناظر بود. و منی که چای می‌نوشید و به منظره‌ی بیرون پنجره زل زده بود.
دو ساعت تمام همین بود، چای می‌نوشیدم و نگاه میکردم. چرا؟ به چه؟ به کجا آنقدر عمیق زل زده بودم که نمی‌خواستم پا شم؟ توی آن کوفتی فقط چای بود که تمام نمیشد؟ اصن بقیه‌ی اتاق چه شکلی بود که آن یه دیوارش مسحورم کرده بود؟
چرا دو ساعت تمام به وقت دنیای بیدارها ذهن من باید یه همچین چیزی طلب کند که بنا کند یکی برا خودش بسازد اما زورش نرسد آن‌ور پنجره را بسازد؟
چه می‌کنی ذهن‌ من؟ گشنه‌ی چه‌ای بی استعداد؟
  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۲
  • نگار.ع

به ربات های منقرض‌کننده‌مان

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۴۳ ب.ظ

ای ربات ها

اگر پایان ما، شما باشد

پایان شما، منطقتان خواهد بود.


(از سخنرانی‌های کوبنده‌ی من برای لپتاپم)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۳
  • نگار.ع