ذهنِ نیازمندِ ناتوان
جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ب.ظ
عصری برداشتم روی مبل دراز کشیدم که فکر کنم به کتابی که خوانده بودمش چند لحظه پیش، به حرفایی که شنیدم چند لحظه پیشتَرَش، که خوابم برد. بگو ذهن من در بدترین حالت گردن و کمر، با دهانی احتمالا باز و یک دستی که آویزان مانده بود و بنا داشت وقتی بیدار شدم گزگز کند، برای خواب دیدن چه انتخاب کرد؟ پنجره! بهخدا قسم که در آن حال و احوال خواب پنجره دیدم. پنجره های مربع و مستطیل با اندازه های مختلف، طوری نشسته بودند توی دیوار که بیشترین تعداد را داشته باشند. حالا بگو کنار آن دیوار که آن همه پنجره داشت ذهن من چه گذاشته بود؟ من را! من روی تختی با ملحفهی سفید و تمیز نشسته بودم و چای میخوردم و به بیرون پنجره ها زل زده بودم. ینی درواقع دو تا «من» بود. منی که معلق وار ناظر بود. و منی که چای مینوشید و به منظرهی بیرون پنجره زل زده بود.
دو ساعت تمام همین بود، چای مینوشیدم و نگاه میکردم. چرا؟ به چه؟ به کجا آنقدر عمیق زل زده بودم که نمیخواستم پا شم؟ توی آن کوفتی فقط چای بود که تمام نمیشد؟ اصن بقیهی اتاق چه شکلی بود که آن یه دیوارش مسحورم کرده بود؟
چرا دو ساعت تمام به وقت دنیای بیدارها ذهن من باید یه همچین چیزی طلب کند که بنا کند یکی برا خودش بسازد اما زورش نرسد آنور پنجره را بسازد؟
چه میکنی ذهن من؟ گشنهی چهای بی استعداد؟
دو ساعت تمام همین بود، چای مینوشیدم و نگاه میکردم. چرا؟ به چه؟ به کجا آنقدر عمیق زل زده بودم که نمیخواستم پا شم؟ توی آن کوفتی فقط چای بود که تمام نمیشد؟ اصن بقیهی اتاق چه شکلی بود که آن یه دیوارش مسحورم کرده بود؟
چرا دو ساعت تمام به وقت دنیای بیدارها ذهن من باید یه همچین چیزی طلب کند که بنا کند یکی برا خودش بسازد اما زورش نرسد آنور پنجره را بسازد؟
چه میکنی ذهن من؟ گشنهی چهای بی استعداد؟
- ۹۹/۰۳/۰۲