نگار کوچک ابراز پشیمانی میکند.
من باید ۲۳ سال پیش، فردا به دنیا بیام.
و یادم نبود تا اینکه مامان گفت جشن رو جای سهشنبه بندازیم پنجشنبه؟ منِ قوز کرده رو لپتاپ، گردن چرخوندم و هی نگاه مامان کردم که یعنی بگو اینی که گقتی یعنی چی؟ گفت چته؟ تولدتو میگم...
این اینجا بمونه تا بریم یه دقه هشت سالگیم رو ببینیم.
تولد بابام بود و اون شب دیر اومد. اونموقع هنوز بانکها خودشونو لوس نمیکردن که روز تولد مردم بهشون بگن: سپردهگذار محترم، تولدتان مبارک. در نتیجه بابا یادش نبود که اون روز تولدشه. خییلیی دیر اومد خونه و دخترش وقتی بهش گفت اه بابا چرا انفد دیر میای مگه نمیدونی تولدته؟ گفت ببخشید یادم نبود.! تا همین سال پیش به خودم میگفتم آدما چقدر با زندگی وقیح برخورد میکنن که روز تولدشون رو یادشون میره. حالا جشن بگیرنش مهم نیس اما یادشون باشه اون تاریخو. میدونم تاریخه حاصل یه تصادفه. مهم عددش نیس اما سرآغازِ مهمه. حالا خلاصه بابای من در همون ثانیه شد اون آدم بزرگی که هیچ ارزشی برای زندگی قائل نیست و من به خودم قول دادم که هیچ وقت نذارم تو این قضیه مثه بابا بشم.
حالا الان دارم روی رسالهی پایاننامه کارشناسیم کار میکنم. که به نظرم پروژهایه که با اینکه خیلی همت و تلاش میطلبه اما در مقیاس زندگی همچینم بزرگ نیست. و منِ بیجنبه با یک عدد پروژهی فکستنی یادم رفته فردا خیر سرم تولدمه. خلاصه که ببخشید بابا تو پروژههای بزرگتری داشتی و اونجوری شد.
- ۱ نظر
- ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۱۴