دیبـی

تحسین اِکس

جمعه, ۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۱۴ ق.ظ

عزیزکم من همیشه تصمیم های تو را می ستاییدم. به نظرم در تصمیماتی که میگرفتی ترکیبی از غرور و هوش و آینده نگری در پشت پرده بود. اما این آخرین تصمیمت بهترین حرکتی بود که تابحال کرده بودی. از وقتی رفتی یادم افتاده که وبلاگ داشتم. ادبیات و شعر میخواندم. انیمیشن های دیزنی را دنبال میکردم و از رانندگی بدم می آمده و  راهم برای رد شدن از کوچه های قشنگ امیرآباد، یوسف آباد، قیطریه، فلسطین و فردوسی دور می کردم. حق با من بود تو شایسته ی تحسین بودی.


  • ۱ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۱۴
  • نگار.ع

مغز در علی چپ

دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۸ ب.ظ

مغز بی سر و ته رو ببینا..

وقتی تایم مفید روزم رو به 8 تا یک ساعت تقسیم میکنم به کارای بیشتری میرسم، تا 4 تا دو ساعت!!

وقتی 8 تا یک ساعت دارم 7 تا کار رو کامل انجام میدم

وقتی 4 تا 2 ساعت دارم،  حدودا سه تا.. سه تا و نصفی..


مگه منی که ذهنم و گول میزنم و ذهنی که گول میخوره باهم یه جا تو مغز نیستیم؟ چرا خودشو میزنه کوچه علی چپ؟ این اداها چیه :)))))))


  • نگار.ع

تخریب شخصیت فی‌الفور

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۲ ب.ظ

با هزار بدبختی تونستم با یه معلم خصوصی معروف قرار مشاوره بذارم برای یادگرفتن انگلیسی. بعد ازم انگلیسی مصاحبه گرفت و پرسید خب الان توی چی خیلی مشکل داری که خصوصی میخوای؟ گفتم توی نوشتن (writing ). گفت آره از حرف زدنت معلوم بود :))))))))

گریه‌ی حضار

  • نگار.ع

That's too much for now

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۱۸ ب.ظ

امروز وقتی از دهن مامان پرید که این سالها دیگه سالهای آخره که ۴تاییمون اینجوری جمعیم، دلم یه طوری مچاله شد. منظورش این بود که دیگه از اینجاها به بعد من و داداشم کم کم میریم سیِ خودمون. شاید حتی جسماً کنار هم باشیم اما انگار دیگه مسیره هر کدوممون شکل می‌گیره. اینو حالا که همه دغدغه‌ی خودشونو دارن، کاملا حس می‌کنم.


روند زندگی داره خیلی تند طی میشه و من واااقعا دلم نمیخواد باهاش برم. میخوام یه لوپ زمانی، مکانی، کوفتی چیزی توی این دورانم باز باشه و هی تردمیل طور تکرار بشه. در ظاهر زندگی جریان داشته باشه اما دیگه نتونه چیزی رو ازم بگیره. و من هم در ازاش چیزی از زندگی نمی‌خوام. هیچ آینده‌ای نمی‌خوام. فقط دیگه «حال» رو از من نگیره.


حقیقتا نمیدونم داره چی میشه. من بعد از اون صبحی که توی پیش‌دانشگاهی ما رو به زور صف کردن و به زور بهمون نرمش دادن و از فواید نرمش صبحگاهی گفتن، دیگه نمی‌دونم دقیقا داره چه اتفاقاتی میوفته. یعنی میدونم‌ ها. اما انقد سریع و پشت همه که تا میام درکش کنم ازش جا می‌مونم. انگار همش دارم می‌دو‌ئم که با اتفاق بعدی هماهنگ شم و اینطوری خودمو پشت سر جا میذارم.

میدونم زمان می‌گذره و میدونم زندگی همینه.... I can't let it go. I don't want to.



پ.ن. دیروز خبر فوت کامبیز درم‌بخش رو شنیدم. دیگه انصافا خیلی ناجوانمردانه داره می‌گذره..

  • نگار.ع

باید دنیای بعدی‌ای هم باشه

باید از مادربزرگ مامانم بپرسم چطور بعد اینکه شوهرت همه‌ی پولاتو، زمیناتو، ملک‌ها و اسب‌ها و خونه‌تو بالا کشید و رفت یه شهر دیگه زن گرفت، با سه تا بچه پا شدی اومدی تهران خودت از صبح تا شب کار کردی تا بزرگشون کنی؟ 

یا حتی از مادربزرگ پدری خودم بپرسم چطوری از شهرت خسته شدی و فقط با یه بقچه پا شدی اومدی تهرون؟

من خیلی سوال ها از زن‌های قبل خودم دارم. باید بشه ازشون بپرسم..

  • نگار.ع

سگ توله

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۷ ب.ظ

من و سگ سیاه افسردگیم رسیدیم. ساعت ۱۲ بود.

خیلی سعی کردم سگ سیامو با خودم نیارم اما بعد از خدافظی خیلی گنده شد دیگه زورم بهش نرسید. بعدم سرمهماندار رو تهدید کرد اگه سوار نشه، سگ اونم میشه دیگه گذاشتن بیاد. طی مسیر هم نه گذاشت بخوابم، نه آهنگ شاد گوش بدم، نه فیلم دوزاری خنده‌دار ببینم‌. نمیخواست گنده‌گیش کم شه نکبت. منم یه فیلمی معمولی پیدا کردم که سرش رو گرم کنم. حواسش که نبود گرفتم خوابیدم. بیدار که شدم توله شده بود. بهتر. توله رو بهتر میشه اینور اونور برد.


(زاییده‌ی تصور یک موقعیت خیالی)

  • نگار.ع

نگار کوچک ابراز پشیمانی می‌کند.

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۱۴ ب.ظ

من باید ۲۳ سال پیش، فردا به دنیا بیام.

و یادم نبود تا اینکه مامان گفت جشن رو جای سه‌شنبه بندازیم پنج‌شنبه؟ منِ قوز کرده رو لپتاپ، گردن چرخوندم و هی نگاه مامان کردم که یعنی بگو اینی که گقتی یعنی چی؟ گفت چته؟ تولدتو میگم...

این اینجا بمونه تا بریم یه دقه هشت سالگیم رو ببینیم.

تولد بابام بود و اون شب دیر اومد. اونموقع هنوز بانک‌ها خودشونو لوس نمی‌کردن که روز تولد مردم بهشون بگن: سپرده‌گذار محترم، تولدتان مبارک. در نتیجه بابا یادش نبود که اون روز تولدشه. خییلیی دیر اومد خونه و دخترش وقتی بهش گفت اه بابا چرا انفد دیر میای مگه نمیدونی تولدته؟ گفت ببخشید یادم نبود.!  تا همین سال پیش به خودم می‌گفتم آدما چقدر با زندگی وقیح برخورد می‌کنن که روز تولدشون رو یادشون میره. حالا جشن بگیرنش مهم نیس اما یادشون باشه اون تاریخو. میدونم تاریخه حاصل یه تصادفه. مهم عددش نیس اما سرآغازِ مهمه. حالا خلاصه بابای من در همون ثانیه شد اون آدم بزرگی که هیچ ارزشی برای زندگی قائل نیست و من به خودم قول دادم که هیچ وقت نذارم تو این قضیه مثه بابا بشم.

حالا الان دارم روی رساله‌ی پایان‌نامه کارشناسیم کار می‌کنم. که به نظرم پروژه‌ایه که با اینکه خیلی همت و تلاش می‌طلبه اما در مقیاس زندگی همچینم بزرگ نیست. و منِ بی‌جنبه با یک عدد پروژه‌ی فکستنی یادم رفته فردا خیر سرم تولدمه.  خلاصه که ببخشید بابا تو پروژه‌های بزرگتری داشتی و اونجوری شد.


  • ۱ نظر
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۱۴
  • نگار.ع

محبوبم توقعت را پایین نگه دار :))

چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۰۹ ق.ظ

محبوبم

من دیشب انقد خوابم میومد که بیخیال باقی‌مونده‌ی پیتزا شدم و خوابیدم. بعد تو میگی چرا شب بخیر نگفتی؟ 

  • نگار.ع

بعد از تدفین

سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ

مورچه هایی که ما رو میخورن، ما رو مزه هم میکنن؟

  • نگار.ع

باید در خاطراتم شخص دیگری باشم

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ب.ظ

دلم میخواد ۶ ۷ سالم باشه

دیروقت از مهمونی ای عروسی ای چیزی ای برگردیم

نزدیک خونه که شدیم خودمو بزنم به خواب

بابام بیاد درِ عقب ماشینو باز کنه، بغلم کنه، به مامانم زمزمه‌طور بگه: خوابش برده. که یعنی حواسمون باشه بیدار نشه. از پله های ساختون آروم بره بالا که صدای پاش بلند نباشه. مامانم کلید بندازه تو قفل و اونجا که باید کلیدو بچرخونه تا قفل باز شه خیلی آروم و شمرده عمل کنه. در همین حین بابام همونجور ایستاده در حالی که سعی میکنه تعادلشو حفظ کنه و منم تکون نخورم کفشاشو در بیاره. منم چار دونگ حواسمو جمع کنم که خودمو لو ندم که بیدارم. بابا برسه به تختم بعد آروم و به سختی پتو رو با انگشتای دستش بگیره بزنه کنار بعد منو بذاره تو تختم و رومو بکشه. منم حواسم باشه حالت بدنمو عوض نکنم که مثلا خوابم سنگینه و مجبور شم با همون لباسای مهمونی بخوابم.

و همچنان در پس زمینه مامان و بابا به اون سکوت محض پایبند بمونن و تا چند دقیقه ای هم حتی آروم با هم حرف نزنن.


اینبار دلم میخواد تو خاطره‌ام مامان یا بابا باشم.

باید از چیزی همینقدر وسواسی مراقبت کنم. از چیزی اونقدر ظریف و طرد که در کوچکترین حرکت‌هام، قدم هام، کلید چرخوندن هام هم مراقب باشم خش بر نداره. حتی برای یه مدت کوتاهِ در ماشین تا درِ خونه.

 باید یه چیزی پیدا کنم خوشحالیم در گروِ آرامشو سلامت اون باشه. (آدما واسه همین بچه‌دار میشن؟ که با مراقبت و قبول مسئولیتِ یه موجودِ دیگه حفره هاشونو پر کنن؟) از داشتن پت فعلا به داشتن گلدون بسنده کردم. اول قرار شد به گلدونای اتاقم برسم، بعد شد گلدونای پاسیو ، بعد شد کل خونه. اول فقط حواسم به آب و نور بود بعد دما رو تنظیم کردم بعد برگا رم برق انداختم. کم بود. احتمالا باز گلدون بخرم. هر چی بیشتر پیش میره هم وسعت این بازی بیشتر میشه هم عمقش‌. اما تغییری در اون نیازی که منو تا اینجا کشونده نمی‌بینم. میدونم دارم جای اشتباهی رو میگردم اما فعلا حوصله ندارم باهاش مواجه بشم.


  • نگار.ع

بغض با بقا موافق نیست

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۹ ق.ظ

عمقی از بغض هست که توان نفس کشیدن را سلب می‌کند

  • نگار.ع

موازنه

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۹ ق.ظ

مردی را دوست داشتم که مال من نشد

حالا مردی را دارم که دوستش ندارم.

  • نگار.ع

باوری که آن دیگری تقویتش میکند

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۵ ب.ظ

میخواد پشت هر مرد موفق یه زن خوب باشه یا پشت هر زن موفق یه مرد خوب.


اگه جرئت کنیم بدون تقسیم بندی ِجنسیتی یا تبلیغ ازدواج یا کلا ربطش دادن به یه رابطه‌ی رمانتیک  به قضیه نگاه کنیم، عارضم که پشت هر آدمی که از حرکت نایستاده، یه آدم دیگه هست که میگه برو، من بهت باور دارم.

حالا می‌خوان زوج باشن یا نباشن، رفیق باشن یا دشمن باشن، یکی زنده اون یکی مرده.

باور چیزی نیست که از چارچوب های مرئی و نامرئی نشئت بگیره که بخواد بنده‌ی اون باشه. مثل امید‌. مثل آرمان. مثل محبت.

  • نگار.ع

حقیقت خواسته نشد.

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۱۶ ب.ظ

راستش را بخواهی

راستش را نگقتم

لیاقت حقیقت را نداشت.

  • نگار.ع

گزارش کوتاهی از پیاده روی فلان روز

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۹ ب.ظ

انقدر دویدم که گریه کردم. همانجا درحال عرق کردن و تند تند تپیدن قلبم، وسط زمین، روی آسفالت، لا به لای آدمهایی که رد می شدند، نشستم روی زمین و نفس میدادم تو و اشک میدادم بیرون .و در بین " خانم حالتون خوبه" ها و " دخترم چیزی شده " ها فقط دلم میخواستم بیشتر بدوم.

  • نگار.ع

لیلا خاله

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۲ ب.ظ

لیلا خاله" ببخشید که اشک هام برای خودِ تو نبود

من تصویر خیلی واضحی از "مادر" نداشتم مخصوصا توی این ده‌سال که گذشته تصویرش محوتر هم شده بود، تو حقیقی‌ترین اتفاقی بودی که چهره‌ی مادر رو برام از گوشه‌ی ذهنم میکشید بیرون.

من تمام مدت دیشب که زل زده بودم به دیوار، دلم تنگ شده بود برای اون حجم و عمق آرامشی که فقط خود مادر می‌تونست به وجود بیاره یا اینکه چطور اونهمه محبتِ بی‌توقع توی روحش داشت. راستش دلم‌ هم سوخت برای تصاویری که دیگه قراره برن یه گوشه‌ی ذهنم تا انقدر محو شن تا از بین برن.

ببخشید که بیشتر از اینکه برام "لیلا خاله" باشی اونی بودی که شبیه "مادر" بود

آروم باشی و سفرت سلامت‌. هممون دوست داشتیم بهتر راهیت کنیم🖤

.

(پ.ن:

۱. مادربزرگ‌مادریم رو مادر صداش می‌کردیم

۲. لیلاخاله میشد خواهر همون مادربزرگم که بعد از سکته رفت)

  • نگار.ع

برای نوشته هایم در اینجا

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ب.ظ
نوشتن برای جایی که میدونی کسی ازش گذر نمیکنه احساس جالبیه.. هم نوشتنش، هم بارگذاریش (گزاری؟)، هم نتیجه ی نهایی رو در نهایت دیدنشون.
شبیه فریاد زدن تو بیابونه، یا جمع کردن برچسب برگردونایی که قرار نیس به کسی نشون بدی، دکور کردن خونه ای که کسی قرار نیس توش قدم بذاره، رنگ زدنِ اون دری که ازش عبور نمی کنه. واضح تر و اینترنت نشین تر بگم : رسیدن و سر و سامون دادن به خونه ای توی یه شهر بزرگ که هیچ خیابون و کوچه ای بهش نمیرسه. هیچ کس حتی تصادفی قرار نیس اون خونه رو ببینه. تنهاییِ غم انگیزی داره اما نه کاملا. یه ذره ش خوشه. کنار اون همه تنهایی، بخش زنده و زایای وجودت توش سیاله. صادقانه بگم: بخش زنده و زایای وجودت چاره ای نداره که تو همون اندک فضا بچرخه و زنده گی کنه و بزاد.
حالا میخوام به کلماتی که تو این مدت اینجا نوشتم بگم، میدونم قراره دیده نشین، گفته نشین، یه یاد نمونین (چی غم انگیزتر از این برای کلمات؟) اما من یه وقتایی هست که نمیخوام دیگه زنده بودن و زایا بودن رو. اونو هیچ. اما یه وقتایی هست میخوام اما یادم میره چجوریه. همه چی. میام رو به رو خودم میشینم میگم همه چی چجوری بود؟ کجای وجودم بود که می گشت دنبال جواب یه سوالایی که از اول تو وجودش بود؟ دغدغه های اون تیکه ام چه شکلی بود؟ اصن چی شد؟ کجا گذاشتمش؟
خب؟
کلمه ها و نوشته هام. عزیزکانم. شما در چنین موقعیت هایی خیلی سرسبزین، خیلی زایا یین، اونقدرا هم تنها نیستین.. دوستون دارم.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۹
  • نگار.ع

ذهنِ نیازمندِ ناتوان

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ب.ظ
عصری برداشتم روی مبل دراز کشیدم که فکر کنم به کتابی که خوانده بودمش چند لحظه پیش، به حرفایی که شنیدم چند لحظه پیش‌تَرَش، که خوابم برد. بگو ذهن من در بدترین حالت گردن و کمر، با دهانی احتمالا باز و یک دستی که آویزان مانده بود و بنا داشت وقتی بیدار شدم گزگز کند، برای خواب دیدن چه انتخاب کرد؟ پنجره! به‌خدا قسم که در آن حال و احوال خواب پنجره دیدم. پنجره های مربع و مستطیل با اندازه های مختلف، طوری نشسته بودند توی دیوار که بیشترین تعداد را داشته باشند. حالا بگو کنار آن دیوار که آن همه پنجره داشت ذهن من چه گذاشته بود؟ من را! من روی تختی با ملحفه‌ی سفید و تمیز نشسته بودم و چای میخوردم و به بیرون پنجره ها زل زده بودم.‌ ینی درواقع دو تا «من» بود. منی که معلق وار ناظر بود. و منی که چای می‌نوشید و به منظره‌ی بیرون پنجره زل زده بود.
دو ساعت تمام همین بود، چای می‌نوشیدم و نگاه میکردم. چرا؟ به چه؟ به کجا آنقدر عمیق زل زده بودم که نمی‌خواستم پا شم؟ توی آن کوفتی فقط چای بود که تمام نمیشد؟ اصن بقیه‌ی اتاق چه شکلی بود که آن یه دیوارش مسحورم کرده بود؟
چرا دو ساعت تمام به وقت دنیای بیدارها ذهن من باید یه همچین چیزی طلب کند که بنا کند یکی برا خودش بسازد اما زورش نرسد آن‌ور پنجره را بسازد؟
چه می‌کنی ذهن‌ من؟ گشنه‌ی چه‌ای بی استعداد؟
  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۲
  • نگار.ع

به ربات های منقرض‌کننده‌مان

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۴۳ ب.ظ

ای ربات ها

اگر پایان ما، شما باشد

پایان شما، منطقتان خواهد بود.


(از سخنرانی‌های کوبنده‌ی من برای لپتاپم)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۳
  • نگار.ع

لطفا نه زود نه دیر

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۰ ب.ظ
موفقیت گرانقدر من
لطفا زود به سراغ من نیا
 (که برات آماده نباشم)

شکست عزیز من
لطفا دیر به دیدنم نیا
(که درسی که ازت میگیرم به دردم نخوره)


  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۰
  • نگار.ع

Show Must Go On!

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۴۹ ب.ظ

بهار میاد عزیزکم

چه ما اونجا باشیم و چه نباشیم


(باور کن طبیعت منتظر من و تو نمی‌مونه)

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۴۹
  • نگار.ع

هدیه

سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۷ ب.ظ

مرگ جایزه ‌ی زندگیه، باور کن

  • نگار.ع

حماقتِ به‌اندازه

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۰۲ ق.ظ

انسان هنوز اونقدری احمق هست که جنگ راه بندازه..

  • نگار.ع

بد بگوییم به مهتاب حتی اگر تب نداریم

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۴۲ ب.ظ

بیا با هم به افتتاحیه های گالری‌های بالاشهر فحش بدیم.

بیا به باکلاس‌های بی‌کلاس، پرافاده‌های تو خالی، پرحرف‌های بی محتوا، ادعا‌های پوچ، ادعاهای پوک،

هیاهوها، هیاهوها، هیاهوهایی که آخرش هیچ حرفی ازشون در نمیاد.. بیا به همشون بیراه بگیم 

  • نگار.ع

اسپویل فیلم Marriage Story - 2019

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۵۶ ق.ظ

دیشب دیدمش و کل امروز رو داشتم بهش فکر می کردم. به اندازه بود، به شعور من احترام گذاشته بود، زیادی توضیح نمی‌داد و اونقدر هم بی‌توضیح نمونده بودم که از مرحله پرت شم.

{ بدیه عاشق شدن اینه که هر چیزی از معشوقه‌ت ببینی یه طوری قشنگه، حالا من الان خیلی تحت تاثیره فیلمم و خیلی هم با شخصیت زن ماجرا ارتباط گرفتم و امیدوارم بیخودی به یه سری چیزا که ارزششو ندارن، جوۤ ندم}

اسم فیلم خیلی زیرکانه بود. معنیش لابد میشه داستان ازدواج اما در حقیقت درباره‌ی طلاقه. مثل این می‌مونه که بخوای مرگ رو بررسی کنی تا بفهمی زندگی چیه، وقتی فقدان چیزی بررسی میشه لایه های متفاوت و بعضا عمیق تری ازوجودش دیده میشه و حس میشه.
داستان زنیه که در کارش با استعداده، زیباس، مهربونه، مادره، عاشقه و احتمالا موقع ازدواج نمی‌دونسته که داره وارد چه بازی‌ای می‌شه و از چه چیزایی می‌گذره و حالا به خودش اومده دیده که آرزوهاش رو رها کرده و توی حرفه و کارش داره چیزی کمتر از لیاقتش گیرش میاد.
اونطرف داستان مردی رو داریم که در کارش موفقه و برای کارش عشق میذاره. خانواده‌اش رو دوست داره و برای اونا هم انرژی میذاره. میدونه از زندگیش چی می‌خواد( من میگم که فکر می‌کنه میدونه ) و داره براش تلاش می‌کنه

فیلم اینجوری شروع می‌شه که هر کدوم دلایل دوست داشتن طرف مقابلشون رو برای خودشون و بیننده دارن میگن. حالا وقت اون رسیده که این دلایل رو برای هم بخونن اما زن اینکارو نمیکنه (که نکنه دیگه نخواد جدا شه، نکنه احساسش جلوی تصمیمی که گرفته رو بگیره)

جزییات ریز جالبی هم داشت...
  • نگار.ع

فوتون می‌شم

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۱۷ ب.ظ

وای همین الان فهمیدم

من میخوام نور بشم! هر موقع خواستم ذره باشم هر موقع‌ام خواستم موج باشم 

حالا اونایی‌ام که دنبال اینن که من بالاخره چی‌ام بمونن تو خماری D:  ((:

  • نگار.ع

شرّ ِ خیر

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ب.ظ

خدواندا ما را از شرّ کسانی که دوستمان دارند محفوظ بدار

از کتاب ابله محله

(این شامل خود خدا هم میشه؟)

  • نگار.ع

خیره‌گی

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ ب.ظ
آره جونم، از میزان خیره‌گی‌ها و سردرگمی‌ها و فکرایی که در این هفته داشتم (و هنوز تموم نشده) بخوام برات بگم، میگم که این هفته تمام چایی هایی که ریختم رو سرد شده خوردم
  • نگار.ع

احساس می‌کنم برگشتم خونه

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۵۹ ب.ظ

دی‌شب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:

« دیگر

نه می‌گریزم

نه به فتح جهان‌های متروک می‌روم »

از دی‌شب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرون..حالا راحت نفس می‌کشم. مثل زنجیری که به پام بوده و‌ نمی‌تونستم راه برم..حالا‌ می‌دَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده... حالا می‌رقصم

درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی که رو تنم گذاشته توجه نمی‌کنم.

و به طرز مسخره‌ای یعد از یک ماه امروز تونستم رو کارم تمرکز کنم، و به شکل بهتری رو خودم تمرکز کنم. انگار از ریل خارج شده بودم و حالا دوباره به خط برگشتم.

  • نگار.ع

هـعـاای که می‌فهمم

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

فردین خلعتبری توی صبح خلاق می‌گفت:

من موقع کار کردن آدم خوشحالی نیستم، از این خوشحال نبودنمم، ناراضی نیستم..

(هـعای که میفهمم چی میگه.. وای که میفهمم چی میگه)

{نویسنده در حالی که دستش بر پیشانی‌ست و سرش را تکان می‌دهد..اشک می‌ریزد و سپس کله‌اش را به دری، تخته‌ای چیزی می‌کوبد D: }

  • نگار.ع

انتقام ونگوکی

شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۱۲ ق.ظ

ونگوک برای این نقاشیش نوشته: می‌خواستم با رنگ‌های درخشان با از اندوه و فقر و بیماری‌ای که نصیبم شده، انتقام بگیرم


(بارالهی، یه همچنین اشتیاقی واسه همچین انتقامی عطا کن ... لطفااا)

  • نگار.ع

نه فقط صدا

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۶ ب.ظ

از نوازنده‌هایی که ساز میزنن، خوشم میاد

از نوازنده‌هایی که با سازشون می‌رقصن بیشتر

  • نگار.ع

شایدرم

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۵ ب.ظ
شایدَرَم رفتم خبرنگار شدم
یا هیپی یا کولی
اصن می‌خوام باد بشم‌...
( در کشاکش اینکه قراره زندگی‌مو کجا ببرم.. یا زندگی میخواد منو به کجا ببره)
  • نگار.ع

خوش‌ آمد

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۲ ب.ظ
اولین باد پاییزی موهامو به هم ریخت
اولین سرمای پاییزی رفت تو جونم
خوش‌اومدی عزیزم ⁦❤️⁩
  • نگار.ع

پرومتئه و زجرش

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۸ ق.ظ

پرومتئوس که آتیش رو از خدایان دزدید و به انسان هدیه(!) داد، زئوس (خدای خدایان) فهمید و عصبانی شد. برای مجازات قرار شد که پرومتئه به کوه قاف بسته بشه و هر روز صبح با طلوع آفتاب یک عقاب غول پیکر (خدای انتقام - تایفون) بیاد و زنده زنده جگرِ پرومتئه رو بخوره. از اون جایی که پرومتئه خدا بوده، نمی‌مُرده، تا فردا صبح جگرش ترمیم می‌شده و دوباره توسط تایفون خورده می‌شده.
مجازات اصلی پرومتئه فقط درد بی اندازه از خورده شدن جگرش نبود، بلکه آگاهی از  تموم نشدن و ابدی بودن این زجر بود..
هیچی خواستم بگم‌ تموم شدن خیلی چیز خوبیه D:
.
.
.
.
.
.
{یه داستانایی هم هست (خیلی نمی‌دونم، قصدشم ندارم) که پرومتئه موفق به فرار از کوه قاف می‌شه و به بین انسان‌ها می‌ره...بعد با چیزایی که از انسان می‌بینه برمی‌گرده به کوه قاف و ترجیح می‌ده که همون هر روز صبح با طلوع آفتاب جگرش خورده بشه ..}

  • نگار.ع

هم دچار، هم ناچار

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۸ ق.ظ
من به امید داشتن ناچارم و به ادامه دادن دچار
  • نگار.ع

دست‌برد

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۸ ق.ظ
آدمیزاد هر جای طبیعت دست برد، به‌خودش دستبرد زد!
  • نگار.ع

خیانت

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۱ ب.ظ


من خیانت کردم
به خودم
دقیقا از لحظه‌ای که خواستم فراموشت کنم
 - لیاقت من دقیقا تو بود، به کمتر راضی شدم- 

  • نگار.ع

هنر چین

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ب.ظ

دیدن نقاشی ها‌ی قدیمی چینی برای من یادآوری خوبیه که " هر جا حرفی نداری، نزن! "

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۱
  • نگار.ع

دوس‌دخترت نخواهم شد..

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ

هیچ وقت دلم نمی‌خواست دوس‌دخترت باشم، یا حتی زنت

 دلم می‌خواست معشوقه‌ت باقی بمونم، همیشه تازه، رها و همیشه توی ذهنت

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۱۹
  • نگار.ع

امید

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۴ ق.ظ
بریدن، تمرینِ خاستن است. او که به زانو‌ در نمی‌آید؛ خردمند خواهد زیست.
این چند کلمه‌ی‌ کنار هم نشسته‌ی جادویی، مانیفست «امید» است

«مجله مروارید, شماره هفتم، صفحه ۵»
  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۰۴
  • نگار.ع

نورافکن

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۳۸ ب.ظ
هیچ وقت دوست نداشتم زیر نورافکن اجرا کنم. دوس دارم بیرون صحنه، جایی که کسی نبینه کار کنم، حالا اکه خفن بودم زیر نورافکن معرفی بشم به بقیه.
از اول تا آخر دیده شدن خیلی واسم آزار دهنده ست.

(آخیش تکلیفم با خودم مشخص شد)
  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۸
  • نگار.ع

دچار

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ
من دچارم به میگرن
و ناراحتی معده
و صافی کف پای راست
و زندگی.
  • ۱ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۰
  • نگار.ع

ما در تاریخ ربات‌ها

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۳۵ ب.ظ
ربات‌ها که سر کلاس تاریخ نمی‌شینن، اما توی اون فایلی که در کسری از ثانیه دانلود می‌کنن، ممکنه ما رو به عنوان احمق هایی که خودشون گونه‌ی برتری ساختن که بکشتشون، بشناسن؟؟
  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۵
  • نگار.ع

کدوم صفت؟؟

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۸ ب.ظ

شاید اگر آدمیزاد «خودخواه» نبود، الان سرخ پوستا تو آمریکاشون خوشحال بودن

آفریقایی ها ایدز نداشتن یا حتی ایرانیا هنوز بور بودن 

  • نگار.ع

کدوم صفت؟

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ب.ظ

اگه می تونستین یکی از صفات یا ویژگی های بشر رو حذف کنین ، کدومو حذف می کردین؟ (مثلا مهربانی، هوش، خلاقیت، غرور، مدنیت و هزارتا چیز دیگه) 

لطفا فکر کنین و جواب بدین، چرا شو اگه بگین که خیلی بهم کمک کردین، الان به جواب نرسیدین منو یادتون نره وقتی به جواب رسیدین بیاین بگین :دی

  • نگار.ع

علم موثر تر است یا ثروت؟

جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۳۰ ب.ظ

با ثروت مشخص می کنین که علم به کجا بره. یا دقیقتر بگم، کجا ها نره!

تاثیرگذاری رو ممکنه از علم ببینیم اما اجازه شو ثروت میده.

  • نگار.ع

اتوپیا

جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۵ ق.ظ

اتوپیای تو چیه که براش زندگی میکنی؟

  • نگار.ع

توهم

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۲ ب.ظ

اگه آگاهی میتونه نوعی توهم باشه، چرا امید نباشه؟

  • نگار.ع

ناچار

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۱۱ ب.ظ

ما به امید ناچاریم!

  • نگار.ع

جبر

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۳۳ ب.ظ

تکلیف اونی که استعداد برنامه‌نویسی داره و 200 سال پیش به دنیا اومده چی می‌شه؟

  • ۳ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۳
  • نگار.ع

وطن‌پرستی

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۳۳ ب.ظ

آیا کلمه‌ی «وطن‌پرستی» برای جنگ های بیشتر به وجود اومده؟

  • ۲ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۳
  • نگار.ع

اون لامصب خودتونید!

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۳۵ ب.ظ

توی جمع هایی که خواسته ناخواسته الان باهاشون درگیرم( دانشگاه، فامیل، یه عدهی متفاوتی از دوستا، فامیلای دور) ، هی میگن کاش یکی بیاد از این وضع نجاتمون بده ( این وضع: وضعِ مسخره ی نارضایتی از استاد، وضعِ تعصب بیخود شوهر، وضعِ کنترل ببش از اندازه ی والدین و ...)


اون لامصبی که شرایط رو تغییر میده، خودتی. اون لامصب تویی که جای یه کاری کردن، داری غر میزنی.. حالیته؟ نه جداً حالیته؟ تویی..

متاسفم، تو به خودت نیاز داری

  • ۱ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۵
  • نگار.ع

بذر نارنج

جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۳۶ ب.ظ

بذر درخت نارنج‌ی بودیم که به کنجکاوی، در گلدان شکسته ی توی انباری کاشته شده بودیم...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۶
  • نگار.ع

تصمیم برای مهاجرت هم آره هم نه

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۴:۵۶ ب.ظ
اینکه ار مهاجرت سرد شدم یکی از دلایلش اینه که الان آدمای خوبی اطراف من قرار گرفتن
 
اَه خوب های بد..
  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۶
  • نگار.ع

ورژن خام‌ترِ من، سوالات مزخرفی می‌پرسید.

يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ب.ظ

هم اکنون دارم به صداهای ضبط شده از کلاس های دو سال پیشم گوش می‌دم و جزوه برمی‌دارم.. ‌تنها نکته ی حائز اهمیتی که پیدا کردم اینه که سوالایی که فکر می‌کردم خیلی خفنن و وَه که چه صنعت کردم با پرسیدنشون.. الان که می‌شنوَم، تقریبا مزخرف ترین سوالایی که تو عمرم شنیدم :)))


  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۳۷
  • نگار.ع

دل‌گرمی عید ۹۸

پنجشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۱۱ ب.ظ

همیشه‌می‌گفتم اگه الان جنگ بشه (به هر دلیل) یه فرقی با جنگ قبلی داره.. اونم اینکه این‌دفعه مردم دیگه‌ پشت هم‌ نیستن، دیگه همو ندارن

اما اینکه الان می‌بینم خونه هر کی‌ میرم میبینم آجیل نخریده یه ذره ته دلمو گرم کرد 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۱۱
  • نگار.ع

به دانشگاه برویم یا نرویم؟

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

هر بار که وقت انتخاب رشته  میشه، عده ای به دایرکت من میان و میگن فلان رشته خوبه؟ فلان دانشگاه خوبه؟

من نمیدونم که این عزیزان اکانت من رو چجوری پیدا میکنن و اصن از کجا میدونن که من چی ام؟ اما واسه همشون یه جواب دارم که "والا تخصص من نیست، من رشته های دیگه نبودم، دانشگاههای دیگه هم نبودم. شده دانشگاه تهران و الزهرا و بهشتی برم برای همایشی، ورکشاپی ، دیدن استادی و... اما در بطنِ جو و فضای اونجا نبودم" و درنهایت هم چت با "باشه ممنون" تموم میشه. 

اما این بهمن ماه یادم نیس کی (در دنیای واقعی) ازم پرسید اصن من برم دانشگاه؟

راستش الان چند ماهه دارم به جواب این سوال فکر می کنم و باز هم به نظر من تخصص من نیست. اما چیزی من لمسش کردم تو این چند سال دانشجو بودن، اینه که من فهمیدم من آدمیم که در کارگروهی رشد می کنه (یا حداقل تلاششو میکنه که رشد کنه) و با اینکه باور دارم آدمیم که باید در دسته ی درونگرا ها باشم و احساساتم رو خیلی بروز نمی دم، اما از جمعیت و آدمهایی که باهاشون در تعاملم انرژی و دید می گیرم.

من دانشگاه رو مدرک نمی بینم، دانشگاه رو یه فرایند می بینم که تهش شاید به شما یه برگه بدن و بگن ایشون فلان مهارت ها رو داره. در این فرایند که اسمش "دانشگاه" ست، من یاد می گیرم هر چقدر که بدونم و یاد بگیرم بازم کمه، یاد میگیرم برخورد صحیح چیه، یاد میگیرم اگر مشکل آموزشی برام پیش اومد چجوری با اموزش صحبت کنم که باهاش یه تعامل درست داشته باشم و بتونم مشکل رو حل کنم، یاد می گیرم اگه با کسی مشکل دارم و یا کسی با من مشکل داره بتونم باهاش کار کنم و یک عالمه دوستی بهم نشون دادو از این موارد. دانشگاه برای من واقعا بستر خویبه، اگر برم سراغ ارشد حتما یکی از دلایلش موندن تو همین بستره

پس دانشگاه تا الان برای من کارآمد بوده؛ اما توی اطرافیانم خیلی می بینم که میگن براشون ناکارآمد بوده و از دور که می بینم فکر می کنم یکی از دلایلش اینه که از دانشگاه یه چیزی مثل بت ساختن یا یه دستگاهی که واردش میشن و طی یه اتفاق چند ساله فرهیخته و دانا ازش بیرون میان، خب دانشگاه ماشین تبدیل نیست مگر خودتون، خودتون رو تبدیل کنین. شاید بشه گفت دانشگاه همون دبیرستانه فقط سن افراد توش بیشتره و مختلطه.

من باور دارم همه چی به خود آدم بر میگرده، یکی با بی ادبان می شینه ادب یاد میگیره یکی سالیان سال با باادبان باشه، اصلا ادب یاد نمی گیره.

حالا به هر دلیلی رفتین دانشگاه..فقط یه خواهشی دارم؛ تهش مدرک به دستِ بی سواد نشیم!

  • نگار.ع

دندان عقل

سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ

خلاصه بگویمت

مهم ترین دستاورد بزرگسالی، دندان عقل است.. که پیشنهاد می کنم بِکشی اش وگرنه عفونت می کند

  • نگار.ع

ما چرا می فهمیم؟

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۱۵ ب.ظ


از فیلم : Being John Malkovich - 1999


به قول حسین پناهی:


یا شاید به قول مصطفی مستور:

اگر دریچه های دانستن رو مسدود کنیم رستگار می شیم... همه ی نکبتی هایی که ما دچارش هستیم از توی همین دریچه ها می آد تو.

  • نگار.ع