That's too much for now
امروز وقتی از دهن مامان پرید که این سالها دیگه سالهای آخره که ۴تاییمون اینجوری جمعیم، دلم یه طوری مچاله شد. منظورش این بود که دیگه از اینجاها به بعد من و داداشم کم کم میریم سیِ خودمون. شاید حتی جسماً کنار هم باشیم اما انگار دیگه مسیره هر کدوممون شکل میگیره. اینو حالا که همه دغدغهی خودشونو دارن، کاملا حس میکنم.
روند زندگی داره خیلی تند طی میشه و من واااقعا دلم نمیخواد باهاش برم. میخوام یه لوپ زمانی، مکانی، کوفتی چیزی توی این دورانم باز باشه و هی تردمیل طور تکرار بشه. در ظاهر زندگی جریان داشته باشه اما دیگه نتونه چیزی رو ازم بگیره. و من هم در ازاش چیزی از زندگی نمیخوام. هیچ آیندهای نمیخوام. فقط دیگه «حال» رو از من نگیره.
حقیقتا نمیدونم داره چی میشه. من بعد از اون صبحی که توی پیشدانشگاهی ما رو به زور صف کردن و به زور بهمون نرمش دادن و از فواید نرمش صبحگاهی گفتن، دیگه نمیدونم دقیقا داره چه اتفاقاتی میوفته. یعنی میدونم ها. اما انقد سریع و پشت همه که تا میام درکش کنم ازش جا میمونم. انگار همش دارم میدوئم که با اتفاق بعدی هماهنگ شم و اینطوری خودمو پشت سر جا میذارم.
میدونم زمان میگذره و میدونم زندگی همینه.... I can't let it go. I don't want to.
پ.ن. دیروز خبر فوت کامبیز درمبخش رو شنیدم. دیگه انصافا خیلی ناجوانمردانه داره میگذره..
- ۰۰/۰۸/۱۶